چهل سال پس از انفجار نارنجک در دانشگاه تهران\
انقلاب فرهنگی حکومت اسلامی بدون تردید یکی از مهمترین حلقه های تثبیت قدرت جریان اسلامی و تحمیل سیاست سرکوب ایدئولوژیک به جامعه ایران بود. دانشگاه که تاریخا سنگر دفاع از آزادی در مقابل مستبدین حاکم بود، در مرکز این سیاست قرار داشت. خصوصا که از دهه ۴۰ و ۵۰ شمسی فضای مبارزاتی دانشگاه عموما در اختیار چپ دانشجویی بود. و این را جریان اسلامی تازه بقدرت رسیده بر نمی تابید. پس همه جناح ها – معمم و مکلا، لیبرال وقت و بعداً اصلاح طلب – بسیج شدند تا این غائله را ختم کنند. دستجات اوباشی که پیشتر جیره خواران شعبان بیمخ ها بودند و یک شبه عابد و زاهد شده و گوش بفرمان امام جمعه ها و رئیس جمهور پوتین سوار، بکار گرفته شدند. و حمله گسترده به دانشگاه حلقه مهمی شد از تثبیت سیاست سرکوبی که دهه سیاه شصت از درون آن سر بر آورد.
در جریان بستن دانشگاهها در اول اردیبهشت سال۵۹ و اعتراض برای بازگشایی آن در ۳۱ فروردین سال ۶۰ هزاران نفر از کادر علمی و اداری دانشگاهها و دیگر مؤسسات آموزشی پاکسازی شدند، هزاران دانشجو از ادامه تحصیل محروم شدند ، صدها نفر زخمی و حدودا۴۰ نفر کشته شدند. یکی از آنها برادر من ایرج بود که بر اثر پرتاب نارنجک به صف تظاهرات در ۳۱ فروردین ۱۳۶۰ جان باخت …. جوانی ۲۲ ساله پر از امید و آرزو که مثل بسیاری از هم نسلانش سقوط سلطنت را شروع دوره ای نوین برای تحقق آزادیهای سیاسی و اجتماعی و همچنین فرصتی برای ساختن جامعهای فارغ از ستم و استثمار تصور کرده بود.
ضمن ارج گذاشتن به جانباختگان انقلاب فرهنگی و آنها که رهرو این راه ماندند، مایلم به دو نکته در رابطه با این واقعه بر مبنای مقتضیات امروز جامعه ایران و همچنین دانستهها و تجارب امروزمان اشاره کنم.
اول اینکه مبارزات گسترده در ایران برای نابودی استبداد و ریشهکن کردن بنیاد آن در طول یک سده، اوج و فرودهای زیادی داشته است. و مستمرا هم با جابجایی قدرت میان نهاد سلطنت و نهاد روحانیت به خشن ترین شکلی سرکوب شده است: شاه رفته و ملا آمده، ملا آمده و شاه زیر سایه اش نشسته، شاه آمده و این بار ملا پناه یافته و …. این داستان تا همین امروز و دیگر بشکلی بسیار مضحک ادامه دارد. در تقابلٍ صاحبان قدرت با مبارزات تودهای مردم، وقایع ناگوار زیادی اتفاق افتاده اما دو تاشان بسیار سمبلیک هستند : به توپ بستن مجلس و حمله به دانشگاه. همه در تاریخ خواندهایم . مجلس شورای ملی- یعنی نماد مشروطه و قانون – پس از آنکه انقلاب مشروطه، تصویب آن را به شاه وقت تحمیل کرده بود توسط شاه بعدی و با حمایت فرمانده روسی توپ باران شد! این ننگ که تا ابد برای نهاد سلطنت و همچنین روحانیت باقی خواهد ماند در ادامه مبارزات مردم برای ساختن جامعهای نوین، با واقعه دیگری توسط حکومت اسلامی تکمیل شد: کشتار در دانشگاه! کار گذاشتن تیربار روی سر دانشگاه و هجوم لشکر قمه کش و چاقو بدست برای بخون کشیدن دانشگاه ها در سرتاسر کشور بمنظور اعمال سلطه ایدئولوژیک سنت اسلامی ، حقیقتاً هیچ از واقعه قبلی کم ندارد.
منشاء هر دوی این وقایع سنت محافظه کار ایرانی است: سلطنت و روحانیت. از هر واقعه دیگری هم که بگذریم، همین دو تا کافی است تا بیربطی اینها را به دمکراسی حتی بمعنای رایج شمارش رأی و احترام به اندیشه و آزاداندیشی نشان دهد. صد سال است که این دولاشه ی متعفن بهم تکیه میکنند و جان و حیات و رمق زندگی را از شهروند ایرانی می گیرند.
نکته دیگر مربوط به اپوزیسیون سازشکار این دو نهاد است: انقلاب شکست خورده سال ۵۷، تودهای ترین انقلاب قرن بیستم بود. و شکست چنین انقلابی با هر درجه حمایت یا دخالت قدرتهای بزرگ در مناسبات جهان دو قطبی و توسل به قدرت افیونی مذهب، نه کاری ساده -که حقیقتاً جنگی سنگر به سنگر بود بوسعت تمام جامعه. تنها یک ماه پس از سقوط شاه، حکومت اسلامی رابطه خود با آزادی و حقوق اجتماعی را با یورش به زنان و اجباری کردن حجاب، حمله به کردستان، محدود کردن مطبوعات آزاد، تحت فشار گذاشتن پیروان ادیان دیگر، اعمال تفتیش عقاید و…. نشان داد. جبهه انقلاب برای دفاع از آزادیهایی که بدست آورده بود تسلیم نمی شد. و دانشگاهها تبدیل شدند به محلی برای دفاع از آزادی ها، و بحث بر سر چارچوب حقوق دمکراتیک اجتماعی و سیاسی جامعه .
حمایت هایی که در سطح کلان و در مناسبات بین المللی از حضورسنت اسلامی در ایران میشد، و همچنین ظرفیت بشدت ارتجاعی این جریان در مهار انقلاب مردم، نشانههای شکست را آشکار کرده بود. اما واقعیت این است که شکست میتواند درجات مختلف داشته باشد. و مهم اینست که جامعه شکست خود را با مقاومت بخاطر میسپارد یا با سازش و کرنش. مهم این است که این شکست توانسته باشد بر معضلاتی پرتو بیافکند که در ذهنیت تاریخی جامعه، راه بازگشت به صحنه مبارزه را با قدرت هموار کند.
از نیروهای سیاسی اپوزیسیون موجود در جامعه آن روز، آن بخشی که معمولا با حرکت از پراگماتیسم و «واقع گرایی» چشم امیدشان به الطاف قدرت حاکم است باشکال مختلف بر تضعیف این مقاومت تأثیر گذاشتند. حزب توده سابقه طولانی در این راه داشت. سازمان مجاهدین تکیه بر وجوه اشتراک خود با حکومت را سکوی پرش جهش های سیاسی تصور میکرد. و چنان که بعدها معلوم شد سازمان فدائیان هم از ماه ها پیشتر از وقوع انقلاب فرهنگی در سال ۵۹، پروسه انشقاق درونی خود را بر متن تنظیم رابطه با دولت سرکوب می گذراند. انشقاقی که بعداً در قالب اکثریت و اقلیت در شکستن فضای مقاومت نه فقط در جریان انقلاب فرهنگی بلکه فراتر از آن نقش بسزایی داشت. یکسال بعد از حمله به دانشگاه و در تظاهراتی که برای اعتراض به بستن دانشگاهها در ۳۱ فروردین ۶۰ برگزار شد، دیگر معلوم شده بود که از نظر سازمان فدائیان اکثریت می بایست معنای آزادی را آنطور که در چارچوب قانون اساسی حکومت اسلامی بود، می پذیرفتیم! همان قانونی که بعدها در زندان ها به وابستگان سازمان اکثریت هم رحم نکرد. و متاسفانه.
گفتن این نکته امروز بعد از چهار دهه اگر مهم باشد تنها به دلیل تحرکاتی است که در سپهر سیاسی امروز ایران می بینیم. این بخش از اپوزیسیون همین امروز هم در تلاشهای جاری برای آلترناتیو سازی و وحدت و اتحادسازی کماکان مشغول همان رفتار سیاسی هستند. و ما برای این تجارب بهای گزافی داده ایم!
*********
و در آخر اینکه: برای کسانی که عزیزانشان قربانی سیاست سرکوب و دار و شکنجه شدهاند هر سالگرد زمانی است برای یادآوری ارزش حیات، حرمت انسان و احتمالا پاس داشتن آرزوها و آرمانهایی که متحقق شدن شان در شوره زار جنایت و استبداد چه جان های بیشماری را که نگرفته است. و آیا بیراه رفتهایم اگر بگوییم تا جایی که به جان از دست رفته مربوطست، هیچ فرق نمیکند که فرزندی، عزیزی، همسری، خواهری، برادری، پدر یا مادری به سینه دیوار میخکوب شده باشد یا بر فراز داری آویزان؛ بر سنگفرش خیابان جلوی دانشگاه کشته شده باشد یا در آتش سوزی سینِما رکس؛ در میدان ژاله به رگبار بسته شده باشد یا نیزارهای ماهشهر و خیابان های سنندج؛ در ترکمن صحرا به تیر جلاد بیبدیل حکومت اسلامی برخاک افتاده باشد یا در خرمشهر و بلوچستان…
باشد که نقطه وحدت این مردمان شریف نه مرگ، بلکه ادامه زندگی و تلاش برای ساختن آن باشد؛ آن چنان که در شان بشراست. در غیاب ما صحنه در دست همانهایی خواهد ماند که مرگ ما و عزیزان مان را نردبان جابجایی قدرت میان خودشان می کنند.