از جراحت جانت …

از جراحت جانش
جانم می سوزد.
پسرم را می گویم، 
اسماعیل.

خواب یا کابوس...
دستانش پر بود 
از آهن پاره های کهنه
«موشک نُه متری در کوچه شش متری»،
و دو دوی نگاهش 
از سد دز تا نیشکر
فولاد و نفت و مارون 
تا لبانِ تشنه ی کارون
که خشک، مثل جانِ زخم خورده اش...

و نعره ای رسا
از حنجره ای زخمی 
که در هر شکافی، خورشیدی نشاند....
دیوار شب را گریزی نیست
هی تَرَک می خورَد،
و زمین بشوق یَزله 
زیر پای فولاد و هفت تپه می لرزد.

بر بلندترین ارتفاع این خاک ایستادی، فرزند!
تا هیچ خدازاده ی بزدلِ تاریخ
با یا بی لشکر روزمزدهایِ امام زمان
هرگزدیگر 
اسماعیل ی به قربانگاه نبرد؛
بی آنکه 
کودکان گرسنه شهر
دنبال سنگر
پشت لاشه ی موشک ها بنشینند.

نفی قربانگاه شدی 
و از جراحت جانت،
زخم های کهنه هم
مشعل می شوند.

لیلا دانش
ژانویه 2019

 

 

امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.

وب‌نوشت روی WordPress.com. قالب Baskerville 2 از Anders Noren.

بالا ↑

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: